شحنه هاي شهر دلم خبر از آسمان خفته شب مي دهند . آنها خبر از خزان طولاني زندگي مي دهند . از کوچ دسته دسته هاي کبوتراني که از سوز و سرما ميروند . از لانه لانه هاي محنتي که در گوشه گوشه هاي کلبه ها نشسته اند. از گنبدهاي ماتمي که بر پشت بام مساجد نشسته است. از دل هاي طوفان زده اي که چون گرداب به خود مي پيچند . از لانه هاي گنجشک ها که در زير تندر رعد و برق ها فرو مي ريزند . از دشت هايي که گل هاي خود را به خارها هديه مي کنند.
سال هاست که آدم ها با اشک هاي سيلي خورده در چشم با آه سرد خوابيده در گلو ، فانوس به دست بيابان هاي زندگي را له مي کنند.
سال هاست که ردپاي تو روي شنزارهاي دل ها ديده مي شود.
سال هاست که شعله هاي حادثه بستر داغ آدم ها شده است و خزان ، بهترين فصل زمان .
سال هاست که هواي روح ما باراني است و آسمان شهرمان هميشه طوفاني.
سال هاي سال است که دشت هاي ما ، بي شبان و رمه اند.
ولي ، .
شحنه هاي شهر دل ما خبر از خورشيدي مي دهند که از کهکشانها به ميهماني ما مي آيد.
او سفير تمام پرتوهاي آسماني است.
او امپراطور کل مهرباني است.
« باز آي که سايه ديدار انتظارت سوزاننده تر از تابش خورشيد م است. »
اللهم عجل لوليک الفرج
درباره این سایت